ما به جان درمانده و دل سوی ما می خواندش


وه که این بر خود نبخشوده کجا می خواندش؟

تا هوس بد زیستن، دل را همی گفتم مخوان


چون ز جان برخاستم بگذار تا می خواندش

چون ستاده بهر رفتن دین و دل بیگانه خواه


غیرتی هم نیست کز دست صبا می خواندش

خیز، ای ابرو ببر زین دیده آبی و بشوی


پای آن سرو و بگو آنگه که ما می خواندش

مردمان را زو بلای دل، مرا تشویش جان


من قیامت خوانم و خلقی بلا می خواندش

چشم او در جادویی تا خلق دیوانه شوند


خلق دیوانه شده هر دم دعا می خواندش

خوانمش در جان و گوید خانه من نیست این


با چنین بیگانگی دل آشنا می خواندش

ما و مردن بر درش، مشتاق را با آن چه کار؟


کو همی راند ز پیش خویش یا می خواندش

راست می گویند، باشد کور عاشق، زانکه نیست


خاک پایش، چشم خسرو توتیا می خواندش